یخ بسته سنگ و دست و صدا نیز در کوچه های حادثه یارا بن بست ظلمت است، وَ زان سوی بنگر سگان هارِ رها را این شعر، ذهن ما را به حکایتی از باب چهارم گلستان معطوف می کند که از این قرار است یکی از شعرا، پیشِ امیرِ ان رفت و ثنایی بر او خواند فرمود تا جامه از او بَرکَنَند و از ده به در کُنَند مسکین، به سرما همی رفت، سگان در قفای او افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند، در زمین، یخ گرفته بود، عاجز شد گفت این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشادهاند و سنگ را بسته امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید گفت ای حکیم، از من چیزی بخواه گفت جامه ی خود می خواهم، اگر انعام فرمایی امیدوار بود آدمى به خیرِ کسان مرا به خیرِ تو امید نیست، شَر مرسان سالارِ ان را بر او رحمت آمد و جامه بازفرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و دِرَمی چند » سعدی و دکتر کدکنی به انتخاب عر نه شرقی نه غربی انسانی امروز جمعه ۵ خرداد ۱۴۰۲ بود ، مثل همه جمعه های دلگیر به اضافه اینکه امروز آرزو کردم کاش میشد این جمعه ها را از ای
اشتراک گذاری در تلگرام